
من چراغم را در آمد رفتن ِ همسايهام افروختم در يک شب ِ تاريک
و شب ِ سرد ِ زمستان بود ،
باد میپيچيد با کاج ،
در ميان ِ کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زين جادهی ِ باريک .
و هنوزم قصّه بر يادست
وين سخن آويزهی ِ لب :
که میافروزد ؟ که میسوزد ؟
چه کسی اين قصّه را در دل میاندوزد ؟
نيما
1 comment:
چه هماهنگي زيبايي بين شعر و عكس برقرار كردي.
باقي بقايت
Post a Comment